داستان زندگی رضا

خوشا بحال زحمتکشان برای عدالت، زیرا ملکوت آسمان از آنِ ایشان است

خوشحال می شوم که شهادت خودم را برایتان تعریف کنم، خودم هم تقویت می شوم

پاییز سال 1362 روبروی دانشگاه تهران چشمانم به کتابی افتاد که زندگی من را دگرگون نمود
من در میان جریانات سیاسی در آن زمان سرگردان بودم و نمی دانستم چه کسی راست می گوید
اشعیا 53 : 6 سرگردان بودم و نمی دانستم باید کدام راه را انتخاب کنم
و چه کسی راست می گوید. مراسم مذهبی هرگز نتوانست پاسخگوی من باشد بلکه برعکس اثر تخریب کننده در من داشت. از آن خدا که هیچ محبت در قلبش نبود و میگفت باید تمام کافرها بمیرند و باید به زبان عربی فقط با آن خدا حرف زد در هر حال جز تنفر و ایجاد خشونت در من چیز دیگری حاصل نشد
اما وقتی کتاب مقدس را خواندم نگاهم به آفرینش و زندگی عوض شد. من از پیدایش شروع کردم تا رسیدم به عهد جدید
من در این کتاب با خدای حقیقی روبرو شدم، خدای خالق که هیچ کس آن را به من معرفی نکرده بود
متی یازده : بیست و هشت – سی من را مخاطب قرار داد و صدایم کرد و فقط داشت به خودم می گفت که بیا
اما من ترسیدم و کتاب را بستم و رفتم دنبال کارم ، البته فراموش نکردم ترس از خدا در دلم افتاد و می ترسیدم به آن کتاب نزدیک شوم
من همیشه فکر می کردم آدم خوبی هستم چون هم از من تعریف می کردند و بین همه محبوب بودم
اما حالا فرق کرد. خودم را پر از گناه می دیدم ، انگار در کنار کوه سینا قرار داشتم و مثل قوم اسرائیل از حضور خدا و صدایش می ترسیدم
چند ماه بعد یک دوست آدرسی به من داد و گفت آنجا دوستان خوبی را پیدا می کنی، البته آن دوستم کمونیست بود. من هم رفتم به همان آدرس و دیدم که آنجا کلیسا است. دوستم اصلا به من نگفته بود که آنجا کلیساست
یک نفر به من خوش آمد گفت و نشستم روی نیمکت اداره کننده جلسه
سرودها با جمعیت می خواند و دعا می کرد و زبور می خواند و در آخر قسمتی را خواند که در متی 11 : 28 – 30 بود و قرار شد که کشیش در مورد این آیات موعظه کند
زمانی که این آیات را شنیدم از جا برخاسته تا بیرون روم چون دوباره همان ترس از خدا و احساس گناه به سراغم آمد
کسی که به من خوش آمد گفته بود گفت کجا تازه اولش هست
گفتم اینجا جای من نیست من گناهکار اینجا جای آدمهای پاک و سالم است
من احساس گناه دارم و نباید به این مکان مقدس بیایم
آن مرد گفت که این احساس خوبی است که تو داری. آدمهای زیادی هستند که من می شناسم سالها به کلیسا می آیند اما چنین احساسی ندارند و این احساس تو بسیار خوب است. من نماندم اما آن مرد من را برای تماشای فیلم عیسی به روایت لوقا دعوت کرد و یک نفر هم آن بلیط را به من هدیه داد. چند روز بعد برای تماشای آن فیلم رفتم ، آن فیلم کار مسیح را برایم به تصویر کشید و آن کتاب ناتمام من را تمام کرد، چون یوحنا 19 : 30 او گفت که تمام شد . فیلم تمام شد و گوینده صحبت می کرد از زبای مسیح و می گفت بیایید نزد من ای تمام زحمت کشان و گرانباران.... متی 11 : 28
این آیه دوباره با قلبم صحبت کرد. گفتم خدایا تو از من چه می خواهی؟ کسی که در کنارم بود برایم دعا کرد
من نفهمیدم چی میگوید، کلماتش را نفهمیدم اما او برایم شفاعت می کرد و در آخر گفت اگر بخواهی می توانی خودت دعا کنی. من هم دعا کردم و تمام آن بار گران و سنگین را به او سپردم و حالا بالها مثل کبوتر دارم که پرواز می کند به آنجا که مسیح آقا و سرورم بر تخت نشسته تا مردگان و زندگان را داوری نماید و سلطنت کند جاوید و ابدی
من از آنِ محبوب خود و محبوبم از آن من است
خداوند به شما برکت دهد

رضا