داستان زندگی محسن

خلاصه توی هر عقیده ای سرک می کشیدم و سعی می کردم مثل اونا زندگی کنم تا شاید آرامش رو اونجا بیابم بلاخره بعد از شش سال تحقیق خسته و ناامید به این نتیجه رسیدم که؛؛؛

من درسال 1349 توی یک خانواده مذهبی به دنیا اومدم و از کودکی شدیداً به شریعت پایبند بودم. روزها پام توی مساجد بود و شبها پای سجاده نماز شب . البته در کنار این ، هم شاگرد اول مدرسه بودم و هم در چند رشته هنری (موسیقی ، شعر و نویسندگی ، تئاتر و نقاشی ) بصورت اصولی و جدی تخصص داشتم . تا اینکه در زمان جنگ به جبهه رفتم ودیدن اون صحنه های دلخراش برای من که هم سن کمی داشتم و هم روحیه ای حساس خیلی تکان دهنده بود .آخه قلب من اصلاً با خونریزی و حتی دعوای ساده هیچ وقت کنار نمی اومد

این شد که وادار شدم بیشتردر عقیده ی موروثیم تحقیق کنم . اما هرچه بیشتر پیش می رفتم با سوالات بی جواب تری برخورد می کردم سوال هایی که حتی در حوظه های علمیه هم کسی برای آنها پاسخی نداشت . یکدفه احساس کردم که بد جوری گول خورده ام . با خودم گفتم نکنه بقیه شنیده ها هم دروغ باشه وخداییی هم در کار نیست ؟ این شد که همه چیز رو کنار گذاشتم . پس از ماجرا هایی که خود داستانیه بلاخره به وجود خدا ایمان آوردم و تحقیق توی ادیان رو شروع کردم اول رفتم سراغ زرتشت و فرقه های مختلف اون بعد رفتم سراغ بودا ، هندو و فرقه هایی که توی هند بود

خلاصه توی هر عقیده ای سرک می کشیدم و سعی می کردم مثل اونا زندگی کنم تا شاید آرامش رو اونجا بیابم بلاخره بعد از شش سال تحقیق خسته و ناامید به این نتیجه رسیدم که حقیقتی نیست

این موضوع چنان افسرده ام کرد که دیگه نه می خوابیدم و نه غذا می خوردم تا جایی که توی یک هفته سه بار دست به خود کشی زدم اما معجزه آسا نجات یافتم . درست روز بعد از آخرین خودکشی گیج و مبهوت گوشه حیات دانشگاه نشسته بودم که ... یک نفر به طرفم اومد و کنارم نشست
من اونو نمی شناختم فقط یکی دوبار همدیگه رو دیده بودیم . ازم پرسید فکر می کنی نجاتی وجود داره گفتم امیدوارم که باشه، بهم گفت پاشو و اون روز از ساعت 4 عصر تا 4 صبح اون از انبیاء و راه نجات می گفت و من همه را با نگاه بدبینانه ام به دین ردمی کردم

وقتی سرسختی منو دید گفت پس برای درک مسیح قبل از خواب یک چیز از خداوند در نام مسیح بخواه . وقتی که رفت من گیج و مبهوت مونده بودم که این کی بود و چی می گفت؟ با اینکه از اینهمه پر حرفی خسته بودم اما هر کار می کردم خوابم نمی برد
یه دفه یاد حرف آخرش افتادم گفتم خدایا اگه هستی در نام عیسی مسیح حقیقت رو به من نشون بده

یک دفعه دیدم یک نور آبی از پنجره داخل شد و توی اتاق چرخی زد و توی من ریخت چنان سبک شدم که از روی تخت به هوا بلند شدم و میون سقف و زمین معلق موندم .با ترس و تعجب شروع به حرف زدن با خدا کردم و بعد از چند لحظه به آرومی روی تخت فرود اومدم
این تجربه اینقدر برام تازه و عجیب بود که از جام بلند شدم وتوی اتاق راه می رفتم و فکر می کردم که اون امشب برام چیا گفته بود اما چیز زیادی یادم نمی اومد، آخه من توی تمام مدت 12 ساعتی که با هم حرف زده بودیم دائماً در حالت گارد فقط همه چیز رو رد کرده بودم

روز بعد، از صبح توی حیات دانشگاه دنبالش می گشتم تا بالاخره دیدمش .اسمش X بود و از چند هفته پیش که منو روی صحنه نمایش توی دانشگاه در حال اجرای یک تئاتر پوچی نوشته خودم دیده بود خداوند هدایتش کرده که برای من دعا کنه و اون این موضوع رو در گروهشون توی کلیسا مطرح می کنه و دست جمعی برای من دعا می کردند

چند روز بعد با هم به کلیسا رفتیم و من سعادت یافتم که اولین موعظه عمرم از برادر اسقف شهید هایک هوسپیان مهر باشه و همونجا در سال 1372 در کلیسای مرکز تهران من توبه کردم و زندگی خودم رو به خداوندمان مسیح سپردم و تا سال 74 که در تهران بودم دائماً به کلیسا می رفتم
بعد به شهرمان درجنوب ایران برگشتم ولی در آنجا هیچ ایمانداری نبود و از آن موقع تا امروز به تنهایی چند ین گوسفند گمشده را برای خداوند صید کرده ام

خداوند به شما برکت دهد .برایم دعا کنید
محسن