داستان زندگی سیروس

من در یک خانواده مسلمان بدنیا آمدم
در نوجوانی بدنبال خدا می گشتم اما او را نیافتم
از سن 18 – 19 سالگی ضد خدا شدم. معتقد بودم که اگر انسان خوبی باشی نیازی به خدا و مذهب نداری

در همان زمان عاشق دختری شدم که 900 کیلومتر دور از من زندگی می کرد
در هر فرصتی به دیدن یکدیگر می شتافتیم و هفته ای 2 – 3 نامه رد و بدل می کردیم

بعد از 5 سال هر کدام به اندازه کتاب قطوری نامه های عاشقانه نوشته بودیم. در این زمان درس من تمام شد و ما با یکدیگر ازدواج کردیم و یکسال بعد دختر ما بدنیا آمد

از سال دوم ازدواجمان، اختلافهای ما شروع شد. من همسرم را دوست داشتم و پول کافی در می آوردم و فکر می کردم وظیفه ام فقط همین است. چیز دیگری بلد نبودم
انگیزه اصلی اختلافهای ما این بود که من مشروب زیاد می خوردم و بی اختیار می شدم و حرفها و کارهای زشتی از من سرمیزد و باعث خجالت و آزردگی همسرم بودم
اصلا از نیازهای روحی همسرم آگاه نبودم و در کارهای خانه کمک نمی کردم. او همیشه احساس تنهایی میکرد
بعضی وقتها هم با دوستانم مواد مخدر استفاده می کردیم و تا نزدیکی صبح بیرون از خانه مشغول بودم
همسرم که از تنهایی و تاریکی می ترسید، به من تلفن کرده، اعتراض می کرد و من نه تنها گوش نمی دادم بلکه با او دعوا هم می کردم که چرا تماس گرفته
همسرم شبهای زیادی را در ترس و تنهایی با گریه به صبح رسانید
زندگی ما تبدیل شده بود به 2 روز آشتی و 5 روز قهر و دعوا
وقتی تحت تاثیر الکل نبودم، رفتارم معمولی بود اما الکل مرا تبدیل به موجود بد و بی رحمی می کرد. خودم هم از این وضعیت ناراحت بودم و دوست داشتم عوض شوم، اما نمی توانستم. الکل از من قوی تر بود پانزده

سال به این ترتیب گذشت. ما حالا 3 بچه داشتیم. دختر بزرگمان هم دیگر عاقل شده و بابت من خجالت می کشید. در مهمانی ها، بچه های دیگر او را بخاطر کارهای من سرزنش می کردند. عشق همسرم هم تبدیل به نفرت شده بود. مسئله ای که مانع می شد از من جدا شود این بود که به شدت بچه ها را دوست داشت. من او را تهدید کرده بودم که اگر می خواهد جدا شود، بچه ها را به او نخواهم داد

در سال 94 تصمیم گرفتیم که به یک کشور اروپایی پناهنده شویم
شنیده بودم که برای گرفتن اجازه اقامت سریع، می توانم بگویم مسلمان بودم و مسیحی شدم و جانم به خطر افتاد
به کلیسایی در تهران رفتم و یک کتاب انجیل تهیه کردم و با خود گفتم باید این کتاب را خوب بخوانم تا اگر سوالی در باره مسیحیت از من شد بتوانم پاسخ بدهم
همان اوائل کتاب از موعظه عیسی در باره سرکوه( متی 5و 6و 7 ) بسیار خوشم آمد. موعظه عیسی مثبت و تشویق کننده بود. فقط صحبت از محبت و بخشش بود. مسیح می گفت حتی دشمن خود را ببخش
هر چه بیشتر میخواندم علاقه ام بیشتر می شد

یکروز این را نزد همسرم اعتراف کردم. " چه خدای خوب و مثبتی
همانروز احساس کردم که چیزی درونم عوض شده. دیگر میل به مشروب نداشتم. انگار اسارت به الکل به یکباره مثل درختی پیر، از ریشه کنده شده بود
دوستانم مرا مسخره می کردند. می گفتند به خودت تلقین می کنی. یکبار با اصرار آنها باز مشروب خوردم. حتی بیشتر از دفعات قبل. اما دیگر حرف بد از دهانم بیرون نمی آمد. بجای آن کلام خدا را که خوانده بودم به زبانم می آمد، همسرم هم حضور داشت و شاهد بود
خداوند معجزه ای کرده بود
من که قبلا به مغز خود متکی بودم و فکر می کردم که انسان می تواند با اراده خود و بدون نیاز به خدا به خوبی زندگی کند، از خداوند یاد گرفتم که مغز و فکر من با کمی الکل از کار می افتد. این هدیه بزرگ را خداوند در همان ابتدا به من داد و زندگی زناشویی ما نجات پیدا کرد

همسرم می گفت خدایی که این موجود را بعد از 15 سال عوض کرد باید خدای حقیقی باشد
او هم کتاب را گرفت و خواند و ایمان آورد. بچه های ما هم با دیدن تغییرات در ما به مسیح علاقه مند شدند

ما به هلند آمدیم و در کلیسای ایرانیان هلند به خواندن کلام و رشد در ایمان ادامه دادیم

خداوند آرام آرام چشمهای مرا باز می کرد. در وقت مطالعه کلام یا دعا یا در موعظه ها، به من می گفت که چه چیزهایی را باید عوض کنم
یاد گرفتم که برای اشتباه هایم توبه کنم، از همسرم و دیگران طلب بخشش کنم، یاد گرفتم که محبت کنم و ببخشم؛ و هنوز خیلی چیزها هست که می خواهم یاد بگیرم و عمل کنم

عشقی که دوباره بین من و همسرم شعله ور شده، بسیار عمیق تر از عشق اولیه است. هر وقت که لازم باشد از کلام خدا و روح القدس هدایت می شویم تا روابط خود را بهتر و محکم تر کنیم
آن ضعفهای ما امروز در خداوند تبدیل به قوت شد. من و همسرم می توانیم به خانواده ها و زوجهای جوان مشورت بدهیم چون بیشتر زخمها را قبلا تجربه کرده ایم


امروز وقتی به پشت سر نگاه می کنم در میابم که در واقع بزرگترین هدیه ای که خداوند در ابتدای ایمان به من داد کلامش بود
نامه عاشقانه ای که مرا دعوت کرد تا در پادشاهی خدا شریک شوم و همراه خانواده ام از خوشی و آرامش او لذت ببرم
کلام خدا برای من مثل ثروت عظیمی است که هر چه از آن خرج کنم تمام نمی شود

" مرا نیکوست که مصیبت را دیدم، تا فرایض تو را بیاموزم. شریعت دهان تو برای من بهتر است از هزاران نقره و طلا. " (مزمور 119 : 72،71